"سفر نامه"
ساعت 5 بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی. دوست قدیمی از هلند مرتب از خاطرات گذشته می گه. از اون سالهای دور و من فکر سفرم! راه میفتیم و می ریم دوست قدیمی دیگری رو که از دم قطب شمال آمده بر می داریم. حالا 3 نفری فقط فکر گذشته( و آینده) ایم!
چقدر گفتی فکر حال باش کنسرت Roger Hodgson اونم از آدمهای قدیمی!(هرجی قدیمیه جمع شدن!)
ماشین پس از طی کردن اتوبانهای چند بانده از لابلای جادههای جنگلی راه خودشو میخواد پیدا کنه ومن باز بیاده جادههای شمال خودمون افتادم.موزیک به اوج خودش رسیده .آهنگهای R.H. رو که دوستام میگن داریم گوش میدیم. دوباره آهنگهای پر شکوهش. نمی دونم چرا یاده داریوش افتاده بودم(!) و در این گیر و دار آهنگهای اون تو مغزم میومد
(مرا به خانه ام ببر) یاد اولین سفرمون به شمال
راه رو خوب بلد نیستم چون کنسرت توی یک کازینو در وسط مناطق ویلاییست. در وسط ویلاها و خونه های کوچک دهکده ای یکمرتبه چشممان به جمال یک ساختمان ریبا شیک و بزرگ روشن میشه. خودشه. پیداش کردیم.
حالا ماییم و آهنگها و خاطرات.
این مرد خودش تکی تمامه آهنگها را اجرا کرد! فقط خودش و چه اجرایی. پیانو ارگ و گیتار هر کدوم جلوی استاد سر تعظیم فرود آورده بودند. کلکسیونی از بهترین آهنگها رو یکمرتبه داشتم میشنیدم. حس مغشوشی داشتم.... با کمال تواضع در بین اجراهاش از آمدن این آدمها در این جای دور افتاده تشکر کرد.(شاید هم باورش هم نمیشد این همه آدم بیان!!)
و حالا کنسرت تمام شد. مردم با تشویق یکپارچه خودشون از او درخواست کردن که آهنگ دیگه ای رو اجرا کنه او هم با همون آهنگی که شروع کرد تمام کرد(Give me alittlebit) و از همه خواست مهربان باشند و توی این دنیای شلوغ هوای هم رو داشته باشند.( واقعا که دهه هفتاد چه آمال و آرزوهایی وجود داشته!)
و حالا برگشت به خونه. دلمون نمیخواست برگردیم. با اینکه 1.5 ساعت راه جلوی پایمون بود ولی یکساعتی رو تو اون فضا به تعریف و حال کردن و مرور کردن دوباره گذراندیم.
یاد بنیان به خیر.
و حالا بر میگشتیم. دوباره همون راهها واین دفعه شبه شب. ظلمات تاریکی!
کجایی که با نگاهت به من جون بدی. دوباره داشتیم به همون آهنگها گوش میدادیم.
بچه ها خوابیدند و من تو آسمونها بودم.