رفتم سه سال و نيم پيشمو ببينم بيست سال و نيم پیشمو ديدم!! دوست، هم بازي و زيبا روی محل! از گذشته ها حرف زديم از اون زمانهاي بي دغدغگي. از اون بازيهاي بچگانمون. از اون هفت سنگها، از اون قايم موشک بازيها، از اون عشقهاي دوران نوجواني. و چه بزرگ شديم ما! راستي چند سالمونه؟
بچه ها جشنی کوچک راه انداخته بودند و حافظ خوانی، من اما، در آسمانها بودم!
............
"من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را مي خواستم.
آن لحظه يي که تو را به نام مي ناميدم.
آن لحظه يي که خاکستري گذراي زمين در ميان موج جوشان مه، رطوبتي سحر گاهي داشت.
لحظه ي فروتن چاي خانه هاي گرم، در گذرگاه شب.
لحظه ي دست باد بر گيسوان تو
لحظه ي نظارت سر سختانه ي ناظري ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها يک ليوان آب خنک در گرماي تابستان مي خواستم.
من براي گريستن نبود که خواندم.
من آواز را براي پر کردن لحظه های سکوت مي خواستم."
"ن.ا."