روايتي با ماه مي
توضیح برای خواننده های همیشگی ام:این بخشی از رمان
راوی ها مجازی است. من واقعی علی.... متولد.... با شماره شناسنامه ... یک جور هایی سر از قصه ای که
ماه می دستی در نوشتنش دارد در آوردم. پای ما را هم کشیده بودند به میدان و شد آنچه شد. حالا حتی وادارم کرده اند که این قسمت را خودم روایت کنم. این شد که اصلا نشستيم با خود
ماه می و این تکه از روایت را زندگی کردیم:
«منظورت از بزرگان توي بار چی بود؟» منظورش از بزرگان کيا بودن؟ اون همه آدم
درست و حسابي که بهشون آدم در-رو لقب داده بودم. شايد خودم...، اه باز خراب کردم. من همِشه جلوش کم ميارم مگه مجبور بودي بگي. حالا کیو بگم که هموني باشه که اين رفيق دراز پاي ما ميخواد بشنوه؟ «غلط نکنم مقصودت اون گنده گندهه بود؟» آهان آره خودش بود "صادق" !!!! ذهن من اينقدر بالا نرفته بود. یا شاید هم خیلی بالا تر رفته بود. من اصلا تو فکر خارجيش بودم. قبل تر و حتی بزرگ تر، Virginia Woolf. اصلا همش من راجع به اين طرفي ها فکر ميکنم. اينم ميذارم جزو تفاوتم با "می"! «آهان مگه خود همين صادق همه آدما رو نذاشت تو خماري» شايد خودش هم نمي خواست بميره «ولي مگه کم نياورد؟ »
سیل خون رو از سر انگشتانش دیدم که داشت هجوم می آورد به مغزش. رنگش سرخ شد. نفس عمیقی کشید. فهمیدم انگشت کرده ام تو لانه ی زنبورش . همه تعصبش به شکل شعله ای آتشین از دهانش بیرون زد، هوفی صدا داد و برگشت تو دهانش. «صادق خان توی نوشتن کم نیاورد. واقعا از او تصویر یک آدم به بن بست رسیده توی ذهنت داری؟» بعد از اون همه جنگ و جدال نمي خواستم دوباره شروع کنم، بعلاوه خودم هم باور قلبي به حرفهایم نداشتم. سرما هم که تا توی مغزم فرو رفته بود.« ماه مي عزيز بابا، بي خيال، راجع به اين فيلمه بگو!» مي خواستم موضوع را عوض کنم. فهمید که فهمیده ام با تعصبش بازی کرده بودم، دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:
«بسیار خوب. موضوع رو عوض می کنی بکن! اما من باید اینو بگم اگه نه تو دلم سرطان می شه امشب. صادق خان کم نیاورد. به نقطه نا امیدی رسید. نا امید شده بود از اینکه اون مملکت بتونه با نخبگانِ آنگونه اش از قهقرار بیرون بیاد. بگذریم. کدوم فیلمه؟»
«راست گفتي . آره نا اميد شده بود ولي حاج آقا مگه دنیا فقط همون یه کشور بود. اينهمه انسان تو دنيا. تو خودت همين جا مگه چند نفر "انسان" کانادايي رو ديدي، شناختي همونی هستند که.... حالا ولش کن، فيلمه، The Hours ؟»
«چیه. این فیلمه تو رو هم گرفته؟»
« فيلم خوبي بود. من با کتاب نميخوام مقايسه کنم که حتما از نوشته کم مياره. ولي خوده فيلمه. ببین بازيها...» خوب شد، تو اين سرما يه فضاي آروم تر ميخواستم.
«علی! تو رو خدا ما رو اینجوری سرد و گرم نکن! تَرَک می خوریم. یه دفعه از وسط هایوی 401 ما رو می کشی تو جاده خاکی.»
« بخدا خسته ام ماه مي جان، اينجا با اين سرماش، با اين رفيقا، بحث رو بذار براي هوای داغ، يخ زدم بابا، حاليته؟»
انگار همین جمله آخری من سرما رو چند درجه پایین تر برد. چون همه چی یخ زد، ذهن و زبان من، ذهن و زبان او. دیگر سکوت بود و سکوت.