blog*spot

عـــلـــــي













فهرست وبلاگهاي فارسي




گويا


اشعاري كه مي خوانم




لامپونويس فارسي

ا.يشايايي














This page is powered by Blogger. Isn't yours?
Wednesday, April 9
 
سقرنامه به شهر من تهران

وارد هواپيما شدم تازه فهميدم واقعا دارم ميرم!(کمي قبل تر چيزهايي که فراموشم شده بود بيارم را يادم افتاد!). کنار دستي مسير اولم خانمي بود از بيروت، که چند ماهي را در کنار خواهرش در Windsor سر کرده بود و حالا برگشت به سر کار و زندگي.از همه چيز صحبت کرديم: جنگ عراق، جنگ لبنان، زيبايي هاي بيروت و تهران و ...
رسيدم به آمستردام، برخلاف دفعه قبل که کلي براي يک گردش کوچولو درگير ويزا شده بودم، اين دفعه براحتي آب خوردن وارد شهر شدم و يک راست رفتم هتلم. حوالي ظهر براي ناهار دوست قديمي ام که ساکن اون مرزوبوم بود به من ملحق شد. سالها قبل فکر ميکردم من و او در کشوري که ساکن است بتوانيم همديگر را ببينيم اما اين زمان 16 سال طول کشيد! 16 سال، فکرش را هم نمي کردم. گپي طولاني با هم زديم و دوباره برگشت به فرودگاه. و اين دفعه مقصد تهران.
در اين مسير خانمي ديگر که ساکن کرمان بود همسفرم بود. براي ديدار فرزندانش چند ماهي را در لوييزيانا گذرانده بود. از مشکلاتش ميگفت و من کم کم حرفهايش را نمي شنيدم و فقط سري تکان ميدادم. به خودم فکر ميکردم به چهار سال، به زندگيم، به خوشي ها و به سختي ها و به ... سرم گرم شده بود خوابم گرفته بود.
محل نشستنم کنار پنجره بود و يواش يواش به تهران نزديک ميشديم. نور شهر از اين بالا ديده ميشد.قلبم تندتر ميزد ودليلش را نميدونستم! دم گيشه چک گذرنامه و مهر ورود. مدتي طولاني براي چمدانهايم منتظر شدم و آخر يکي از چمدانهايم پيدا نشد! ديدن دوباره پدر و مادر و چقدر لذتبخش است اين ديدار.
مسير فرودگاه تا خانه ام، هواي گرم بهاري و هزاران سوال، هزاران خاطره...
و دوباره اين خانه لعنتي! در و ديوارهاش برام حرف ميزنند و خاطره ها را برام بازگو ميکنند. بسه ، بخدا بسه ديگه، آمدم شروعي تازه داشته باشم.....
هنوز چند ساعتي نخوابيدم که با صداي زنگ تلفن بيدار ميشم، چمدونم پيدا شده. بايد برگردم فرودگاه. در فرودگاه براي تحويل چمدان از انبار بايد ارزياب آنرا چک کنه. و درست چمداني که من تمام سي دي هايم را داخلش گذاشتم!
ارزياب با در آوردن تک تک آنها هر بار از من سوال ميکنه که اينها تصويري که نيستند و هر بار هم با پاسخ منفي من مواجه ميشه. 30 سي دي و ميگويد هم بايد نماينده ارشاد اينها را ببينه(بشنوه) و هم پول گمرکش! آخه موزيک گوش دادن ممنوعه! براش توضيح ميدم که اينها همش شخصيه ولي فايده نداره. بهم ميگه کدومشون از همه باحالتره؟! همشون. بهم فهموند که بايد يکيشون را بهش بدم. اين کار را کردم و بعد بيرون فرودگاه بودم با چمدانم.
باد گرم بهاري ميوزيد و داخل گوشم زمزمه ميکرد که به ايران خوش آمدي!