...
در اتاقي که به اندازه يک تنهاييست
دل من
که به اندازه يک عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازه يک پنجره ميخوانند
آه...
سهم من اينست
سهم من ايسنت
سهم من،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله متروکست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطرهاست
ودر اندوه صدايي جان دادن که به من مي گويد:
دستهايت را
دوست مي دارم
دستهايم را در باغچه مي کارم
سبز خواهم شد؛ مي دانم، مي دانم،مي دانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
...
فروغ ف.