عجب عروسي بود ديشب. بعد از مدتها يه عروسي ايراني باحال رفتم. جالبه آقا داماد هم همشهري بود، اهله مونترال: Felicitation! جاي همگي خالي.
...............................................
زندگي يعني چکيدن همچو شمع از گرمي عشق
زندگي يعني لطافت گمشدن در نرمي عشق
زندگي يعني دويدن بي امان در وادي عشق
رفتن و آخر رسيدن بر درِ آبادي عشق
مي توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
مي شود اندوه شب را از نگاه صبح فهميد
يا بوقت ريزش اشک شادي بگذشته را ديد
مي توان در گريه ابر با خيال غنچه خوش بود
زايش آينده را در هر خزاني ديد و آسود
حداقل بيست و پنج ساله بنظر ميامد اما از خودش که پرسيدم گفت هجده سالمه! با چه مهرباني به خانه ام آمد.ناهار را با هم در رستوراني مجلل خورده بوديم. موقع ناهار مضطرب بود انگار همه دارند مي پانش.چشمهاي زيباي مضطربش همه جا ميچرخيد.در طول خوردن از زندگيش برايم گفت با تبسمي .
شش ماه پيش از خانه شان بيرون زده بود. برادري کوچکتر داشت و پدري معتاد و مادري از دست رفته که خاطره اي بيش ازش نداشت و... همان داستانهاي هميشگي. اما من داستانش را باور کرده بودم.
جلوي آينه ها مي چرخيد و با موزيک اسپانيايي
Julio به رقص زيبايي در آمده بود. انگار آيينه ها همه چيز را براي او بزرگ کرده بودندخانمي اشرافزاده که پا به قصري مجلل گذاشته بود و من محو شادي هاي او شده بودم. با کارهايش مي خواست من را بخودش جلب بکنه اما من در داستانش غوطه ور بودم:
" پدرم معتاده وبرادري دارم کوچکتر از خودم، از شش ماه پيش اين کار را شروع کردم. بعضي شبها خونه دوستم مي خوابم بقيه شبها ... شبي شده که بخاطر نبودن دوستم در کنار درب خانه اش در کنار ماشيني خوابيدم و لرزيدم از ترس و..." اين اشرافزاده و شب خوابيدن در کنار ميني بوس! مي لرزيدم منهم بخودم وقتي اين داستان را تعريف مي کرد، ولي او بمانند خرگوشي چابک با لبخندي پيروزمندانه برايم مي گفت و گفت:
...
گيج شده بودم.داستان خودم رابرايش بازگو کردم. گفتم خواستي هستم در مواقع درماندگيت. خنديد و گفت:
فعلا تو درمانده تري. او خداحافظي کرد و ديگر هيچ بازگشتي نبود.
(يکي از ماجراهايي که در تهران بزرگ! همه روزه اتفاق مي افتد)