فضايي پر شده از موزيک
Diana Krall ، ليواني بر دست ، زمزمه کردن نوشته هاي زير و غرق شدن در روياها:
و تهران خواب بود
و خميازه هاي پي در پي اش
خاطره هايم را آشفته مي کرد
و دفترم را
به باد مي سپرد
چراغ هاي چشمک زن
سد راه عابران نبودند
و من
پرسه گرد هميشگي
در شط خيابان جاري بودم
ستاره ها به آرامي مي خفتند
و ماه
به استراحتگاه هميشگي
من-اما- اينک
در کجاي اين ويرانکده
لختي بياسايم
سر بر کدام بالش بگذارم
تا در روياهايم
جاري باشي
و عطر نفس هايت
بيتابم کند
بانوي خاطرات
دنيا چقدر کوچک است
و انسان چقدر تنها
..............................
مرا آموخته بودند
که بر سپيدي هاي دفترم
جوهر نريزم
من-اما-روزي
نامت را به اشتباه
"ليلي" نوشتم
و آنگاه مجنون وار
همه ي سپيدي هاي دفترم را
جوهري کردم
تا تو نپنداري
که من
ليلايي دارم
اگر چه تو
فرزانه تر از آني
که مرا نشناسي
و سوگندم را نپذيري
قسم به نامت...
............................
سپيده دم قشنگي است
و سکوتي دلنشين
با صداي گه گاهي پرندگان
و نم باران که بر چهره ام مي نشيند
از کنار سروها که ميگذرم
تو به يادم مي آيي
که خراميدنت
تمامي سروهاي جهان را شرمنده
مي کند
اکنون بر بستر کدام رويا خفته اي
که من مي بايد اين چنين غمناک
ترا در انبوه درختان توسکا
جستجو کنم
اکنون در برابر کدام آينه ايستاده اي
که من نمي بينمت
و بويت را از فاصله ي اينهمه راه
حس مي کنم
.................................
اين سوي پنجره کسي نشسته
با گيسوان بلند
و دست هايي که،
با انگشتان سپيد و نازک
واژه ها را کنار هم مي نشاند
و عاطفه را رقم مي زند
از سپيدي ها مي گويد
و سياهي ها را قلم ميکشد
و سطر، سطر روشنايي
مي آفريند
از فصل پنجم مي گويد
فصلي دگر گونه
که در آن، عشق به رنگي ديگر
در مي آيد
و در کوره ي تجربه گداخته
مي شود
و اين سوي پنجره، من
با واژه هاي تلخ
خاطره ها را مي شمارم
و عشق را در آزموني ديگر
به تجربه مي نشينم
از
ف.عابديني