روز سيزدهم،يکشنبه-مسجد الحرام
ديد و بازديد هاي شب قبل و بيدار ماندن خودمان باعث شد که تا نزديک ظهر با وقفه هايي در ميانش خواب باشيم.
بعد ازظهر يه فوتبال خوب هم از ايران ديديم البته به لطف اين شبکه جهاني جام جم2!
اما ديگه همش کنار معبود بوديم
اين عدد
هفت عجب عدديه!
..........................
روز چهاردهم، دوشنبه- حجرالاسود
صبح طبق معمول خواب! و عصر خانه خدا دوباره دعوت بوديم.
در سراسر مسجد الحرام تمام شور و حرکت واشتياق. در تنها جايي که چشمان از گريه سرخ تر شده و صداي ناله و در خواست از پيشگاه خداوند شنيده تر ميشد و آنجا که تنها خلوص نيت به چشم ميخورد و همه همان را ميگفتند که بودند زير يکي از اضلاع کعبه که
زير ناودان طلا ناميده ميشود است.ما در آنجا بوديم. وحتي در آن محل 2 رکعت نمازحاجت بجا آورديم تا انشاله تمام حاجتمندان به حاجت خود برسند. آنجا را يادتون نره.ميتوانستي آنهايي که زن يا شوهر ميخواهند را در آن محل ببيني!
اما حجرالاسود، اين سنگ جرم حجمي اش آنچنان کم است که روي آب ميماند. اين سنگ را جز يک آدم معصوم نميتواند روي ديوارش نصب کند. تا بحال يکبار اين سنگ برداشته شده و نزديک يک سال در دست يکي از اقوام مکه بوده و با شرايط بخصوص آنرا باز گرداندندوگفته ميشود چون بايد بوسيله يک معصوم نصب شود توسط جواني خوش چهره که هيچ کس او را نميشناخت سنگ دوباره در جاي خود قرار گرفته و هرگز پس از آن کسي آن جوان را نديده( امام دوازدهم بوده!)خلاصه من و رفيقم اين سنگ را بوسيديم! عجب صحنه اي بود درست مثل فيلمهاي اکشن، بايد سريع ميپريدي داخل صحنه و سريع خودت را ميکشيدي بيرون( و گرنه شهيد ميشدي!)
..................................
روز آخر، سه شنبه- توشه سفر(الوداع)
اي ساربان آهسته ران
کارانه جانم ميرود
وآن دل که با خود داشتم
با دلستانم ميرود
ديشب شب عجيبي بود نه از نظر روحاني، از اين نظر که اينقدر من و رفيقم حرف داشتيم که هر دوتايمان تا نزديکهاي سحر بيدار بوديم و ميگفتيم و ميخنديديم. کلي برنامه گذاشته بوديم که صبح ال و بل کنيم از جمله بازديد محل ساخت پارچه کعبه! اما من که اصلا صداي زنگ تلفن را نشنيدم تا بيدار بشوم و رفيقم هم که شنيد بيشترين کاري که انجام داد اين بوده که گوشي را برداشته و گذاشته! وبعد هم خُرپف!
نزديکيهاي ظهربلند شديم. من سري به مسجدالحرام براي نماز ظهر آخري زدم.
عصر يعني درست بين مغرب و عشا...
حال عجيبي داريم انگار آدم ميخواد ازخودش جدا بشه، انگار از برگشتن بيشتر احساس غريبي ميکني تا موندن.
وداع، وداع
کعبه
نمي دونم دوباره 9 سال ديگه طول ميکشه؟ بهرحال رفتيم براي طواف وداع.چيز عجيبي نيست. هفت دور طواف مثل همه طوافها با يک فرق بزرگ که بعد از اينکه تمامش کردي بايد از حرم بري بيرون و ديگه برنگردي مگر اينکه دوباره دعوتت کنه. بهر صورت آدم که بعد از خداحافظي بي دعوت خونه کسي نميره.
106 نفر در حال وداع، همون آدمهاي خندان هر روز همون هايي که درست مثل مرغ گل باقالي هر کدوم از يک جا و يک رنگ بودند.امشب همگي يکصدا گريه مي کردند و با مسجد الحرام وداع مي کردند.
اشک تو چشمام جمع شده بود نمي خواستم باور کنم دوباره وداع. چند بار در زندگي بايد وداع کرد. نميخواستم قبول کنم که دوباره خداحافظي دوباره...
همه مي خواندند ميگريستند،به سجده افتاده بودند...
بهرحال به پايان رسيد اين دفتر، حکايت همچنان باقيست.