خاطرت باشد
بعد از اين همه باران بي وقت که باريد
هنوز هم زمستان هاي نيامده ي بسياري پيش روي ماست.
نه که قرمز را یه جاي آتش گرفته باشم، نه.
اما دلم مي خواست حالمان که خوب شد
پاي آتشي به رنگ آبي بنشينيم
گوش به آواز ناودان ها بسپاريم و
ترنم باران را سلامي دوباره بگوييم.
نه که ده سال ديگر دهم تيرماه هم که بيايد
مرا ببيني که دارم مي لرزم.
تو که مي دانستي من اهل هواي هميشه ي لرزيدنم
حوالي خوابهاي من پرسه مي زني که چه؟
از
ف.سه دهي
……………………
دوستي از شهر اولم در آن ديار-مونترال- نوشته : اولين برف در آنجا همين ديروز باريده!اينجا هم هفته پيش اولين برف قله کوههاي شمال شهر را پوشاند.برف و سرما چقدر برايم سال اول در آنجا زيبايي داشت اما سالهاي بعدازآن جز وارفتگي تمام رنگها نبود.همه چيز: سفيد و خاکستري.
ديدار
دانه ي برفي اگر بودم
از پنجره ي اتاق تو پايين مي آمدم
تورا مي ديدم
بعد از آن آب مي شدم….
از
ف.سه دهي
………………………………….
تا همين امروز
از همان روز:
که قرار بود بيايي و نيامدي
تا همين امروز:
که قرار نبود بيايي و آمدي
چه بر من گذشت؟!
بماند…
از
ف.سه دهي
………………………………..
جمع کردن و بسته بندي کردن آنها برايم يادآور روزهاي رفته س.دارم همه چيزها را ميگذارم در بسته ها و درشون را محکم ميبندم. و اما لابلاي اينها چه چيزها که پيدا نمي کنم! ميخونمشون، ميبينمشون، به گريه مي افتم، مي خندم و بعد، پاره شون ميکنم و ميندازمشون دور!بعضي هاشون رو هم مي گذارم در بسته ها براي خنده هاي سالهاي بعد، براي اينکه يادم بمونه چگونه عشق فراموش شد با تلنگري!
………………………………..
روزي پيدايت مي کنم
نه که عمر آدمي درازست و
اوقات مرگ تلخ
سايه هامان بر ديوار هم مي افتد!
مي گويند صبح علي الطلوع
زني را ديداه اند که مي گفت:
آقا! يک پاکت سيگار وينستون.
ما که کودکي هامان را قنداق نکرده
پيش پاي سيگار فروش جا گذاشته بوديم.
پس چرا صداي گريه نمي آيد؟
بعد از اينکه سالهاي سال
شمال شهر را گشتم و تو نيامدي همين امروز تنگ غروب
صداي آشنايي بگوشم آمد
دقت کردم
کودکي هايم را ديدم، حتي مي خنديد.
حالا هم مي گويند زني را ديده اند:
جوان تر از ساليان پيش!
باور نمي کني؟
سايه هامان بر ديوار هم مي افتد!
از
ف. سه دهي