يک شب با فاميل
از سن ديگو راه ميافتي، بزرگراه 5 به سمت شمال اين ايالت ثروتمند.ماشينها منظم در مسير خودشون حرکت ميکنند. شلوغي Del Mar Fair را رد ميکني و شلوغي بعدي Carlsbad است آنرا هم رد ميکني. در فکرت حرفهاي Tony برايت مرور ميشه که از تيم مورد علاقه اش چلسي ميگفت و تو از تيم مورد علاقه ات، تاتنهام برايش ميگفتي و گل يونان که نصف بار را به هيجان انداخت. به دفاع خوب يونانيها فکر ميکني . به نيروگاه اتمي کنار آب نگاهي مي اندازي و به نيروگاه اتمي بوشهر فکر مي کني. از محل بازرسي رد مي شوي و اينبار هم مثل دفعه هاي قبل خبري نيست. ياد ايست بازرسي هاي راه شمال مي افتي و ياد اون دفعه که ساعت 1 نصف شب نزديک بود بگيرنمون مي افتي و حرفها...
وارد محدوده Laguna Beach و Dana Point مي شوي . دنبال هفت دريا هستي و بايد از اين هفت دريا بگذري. آخرين بار با او، همدم نارفيقت اين هفت دريا را پشت سر گذاشته بودي و اکنون خودت، تنها و يکه بايد آنها را طي کني.
به سمت Beach حرکت ميکني. Evreything But the girl مي خونه. آخرين خيابان نرسيده به Pacific highway ، وارد هفت دريا مي شوي. ميعاد بالاي تپه هاست، درياي کارائيب در اينور دنيا. سربالايي تندي است و تو را يه ياد سربالاييِ خيابان کوهستان ميندازه و حالا تک تک درياها را بايد رد کني، اول ازهمه درياي خزر-Caspian Sea- بعد درياي سياه بعد درياي مديترانه بعد درياي...گذشتن از از تک تک اين درياها برايت خاطره ها را بازآفريني مي کند...
رسيدي بالاي يکي از اين تپه ها. جمع ماشينها جلوي خانه اي مقصد را بهت نشان ميدهد: خانه پسر عمه ات که آخرين بار پنج سال پيش اينجا بودي. و از اين بالا اقيانوس چه بزرگ و حجيم است.
يادت هست اين بالکن يادت هست...
همه فاميل هستند حتي اون نوه عمه که در Reno زندگي مي کنه با شوهر جديدش آمده اند.بندرت کلمات فارسي ميشنوي. در شلوغي گيلاسي برميداري و شروع صحبت از فيلم Fahrenheit 9-11 ميکني و يادت رفته فاميلهايت همه Republican هستند. همه چشم غره اي ميروند و بمباران شروع مي شود و تو مثل غريبه اي در جمع هاج و واج نگاهت را از يکي به ديگري ميبري و ميگويند و ميگويند... چه خوب که حداقل يک پسر عمه ديگر داري که دمکرات است و او به کمکت ميايد. بحث بالا گرفته. عمه پيرت در گوشت نجوا مي کند که در مورد چه صحبت مي کنند و تو ميگويي:
سياست.
پيرزني از نمونه پيرزنهاي مهربان آمريکايي کنارت مينشيند و تو براي فرار از اين بحث به صحبتهاي او پناه ميبري و او ميگويد که در سال 1945 چگونه از شرق اين کشور با اميد و آرزو به اينطرف اين کشور پهناور کشيده شده. از جنگ جهاني دوم ميگويد و تو را ميبرد به سالهاي دور به تاريخ آمريکا...
و تو از کانادا مي گويي و او عاشق آنجاست! مي گويد که چگونه حتي شبهايي را با گريه دوري از نيويورک(زادگاهش) و عادت کردن به فرهنگ اينطرفها گذرانده! و بهت دلداري ميدهد. بعد يکمرتبه تمام مشخصات تو را مي پرسد! و ميفهمي نوه خواهري دارد در ديار شرق و براي او مي پرسد!! يکدفعه تو را ميبرد به مادربزرگهاي ايران و آدمهاي دنيا همه جا يکجورند...
Tom نزديک مي شود و ياد آوري پرواز قبلي که چند سال قبل با هم داشتيم را ميکند (و چه تجربه اي بود در اون زمانهاي ناراحتي) و من را براي پروازي ديگر دعوت ميکند. هنوز کمرش خوب نيست. نمي خواهي بروي گرچه هنوز عاشق پرواز قبلي اي بودي که با او بر فراز اين اقيانوس داشتي.
آتش بازي شروع شده و همگي غرق در آتش بازي مي شوند. بچه ها به همديگر شکلهاي مختلف را در آسمان نشان ميدهند و از اين بالا بر اين بالکن چه زيباست ...
نيمه شب داري به سن ديگو بر مي گردي و دوباره Everything But the girl و Tracy Thorn مي خواند و مي خواند و تو مي خواني که...