پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان
سحر خيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
از
س.سپهري......................
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود
از
س.سپهري....................
روزگاري رفت و من در هر زمان ـ
آزمودم رنج « غربت » را بسي
درد « غربت » ميگدازد روح را
جز « غريب » اين را نميداند كسي
هست غربت گونه گون در روزگار
محنت غربت بسي مرگ آور است
از هزاران غربت اندوه خيز
غربت « بي همزباني » بدتر است
از
م.سهيلي ..........................
باران
رنگين کمان
و من
تا تو
پلي از عشق
تا ابديت
تا من...
از
ف.عابديني