اي قوم به حج رفته، کجاييد؟ کجاييد؟
معشوق همينجاست، بياييد، بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار
در وادي سرگشته شما در چه هواييد؟
.........................
بعد از ده سال بالاخره اين طلسم را شکستم. فرشته گفت ده سال پيش بعد از مصاحبه منتظرت بودم... همه چيز آماده است. 5 روز فقط خودم هستم و اين پيدا کردن قدرتم...
..........................
باد خنک پاييزي از اقيانوس آرام روي سر و صورتت ميخوره. برگهاي روزنامه هر لحظه تا ميشوند و تو مجبوري هر بار با زحمت آنها را بازکني. خسته ميشي و به انتهاي اقيانوس خيره ميشي. به شب قبل، به دوست قديمي ات که دوباره بعد از يکسال اينجا آمده فکر ميکني. به شيطنتهايش، به شيطنتهايمون، به دورانهاي دبيرستان، به دوران راهنمايي، به اولين تيم بسکتبالي که بازي کردي، به کلاس يک چهار راهنمايي. شايد آنموقع اگر کسي ميگفت 27 سال ديگر با
علي در سن ديگو خواهي بود ، جوابش لبخندي بيش نبود...
به خط پاياني اقيانوس خيره شده ام و فکر ميکنم به آغاز و پاياني ديگر، به آشنايي ديگر که چه زود وا داد.... صدايي درون گوشم ميپيچه که:
هان اي تن خاکي سخن از خاک، مگو
جز قصه آن آينه پاک، مگو
از خالق افلاک درونت صفتي است
جز از صفت خالق افلاک، مگو
آفتاب هميشگي اينجا دوباره به سرم ميخوره و فکر ميکنم به عمل بعدي که دارم و اين چهارمي است! برايم کتابي را ميخونه که اين درد از گذشته است، از رها نکردنه، از... نميشنومش و دوباره صدا در گوشم ميپيچه که: اي توبه ام شکسته از تو کجا گريزم؟
اي در دلم نشسته از تو کجا گريزم؟
اي نور هر دو ديده بي تو چگونه بينم؟
و اي گردنم ببسته از تو کجا گريزم؟
چشمهايم را ميبندم، اين جمله يادم مياد که :
هنوز چشمهايت را يادمه، به جادوي ب.ام.و فکر ميکنم،به جادوي داشتن خونه در دلمار! سردم ميشه. چشمهايم را باز ميکنم دو دستي فنجان قهوه ام را ميگيرم ، دختر تنهاي موبلوند چشم آبي ميز بغل دستي لبخندي بهم ميزنه ، در دلم ميگم من ب.ام.و ندارم هنوز! چشمهايم را ميبندم و سعي ميکنم روزه ام را نشکنم...
................................