گوشه محوطه بيروني مجتمع کنار دست امير در ماشينش دارم با اونور آب صحبت ميکنم. با اشاره به امير ميگم نره داخل که قطع ميشه.
داره بهم از اون فاميل ميگه وبعد سراغ اون يکي را ميگيره... مي خواهم فکرم را ببرم جاي ديگه که يه چيزي ميشنوم: منيژه ميگفت خوب نمي خواهيد مثل آقاي ح**** ** بشين؟ خدا بيامرزدش... يه دفعه جا ميخورم ميگم چي، کي رو گفت؟ آقاي ح**** **؟ که ميگه: ختمش هفته پيش بود. خون به تمام مغزم هجوم مياره. تمام صحبت هايش را يادم مياد. ياد اون وعظ صبح جمعه ها در خانه اش ميافتم با اون صبحانه ها در کوچه باغهاي دزاشيب. ياد تلاشهايش براي ثبت نام در مدرسه علوي. ياد مهربانيهايش.
حالا ميفهمم که چرا اونقدر آرام با من صحبت کرد دفعه پيش.ياد اولين کتاب ديني که به من داد در سني که شايد نميتونستم معني خيلي از لغتهايش را بفهمم. اشک از چشمهايم سرازير ميشه و نميتونم جلوي خودم را بگيرم. رويم را بطرف پنجره ميچرخانم و او ميگويد : ...اش ايراد داشت و حدود يک هفته در بيمارستان بود...باز نميشنوم. فکر ميکنم اينکه همسن اوست. نکنه براي او هم پيش بيايد. خودم را دلداري مي دهم که نه...
بعضي ها را شايد بيش از انگشتان دست در زندگي نبيني اما آنچنان با رفتارشان، عملشان و کارهايشان در زندگيت تاثير ميگذارند که حالا وقتي در اين گوشه دنيا ميشنوي از اين دنيا رفته، وسط حرفهاي مهربانترينت، گوشهايت زنگ مي زنه و در حاليکه نمي خواهي جلوي بقيه گريه کني قطره هاي اشک خودبخود جاري ميشوند.
روحش شاد.
مينويسم که بداند هميشه سعي کردم نصايح اش را گوش بدهم و هميشه برايش احترام قائل بودم.
من اينجا چه ميکنم؟خدا بيامرزدش
.....................